ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
دلیلی برای بودنم نیست. سالهاست خسته ام از، برای هیچ بودن.خسته، خیلی خسته.
حسودیم می شود به پدر و مادرم و این تمام دیگر، ساده دلان ، که صبح زود بلند می شوند و،
و سگ دو می زنند تا شب .نه من می دانم چرا نه خودشان. با این فرق که من هرگز این کار
را نکرده ام و احتمالا نخواهم کرد.
شبها که خوابم نمی برد تا نیمه و روزها هم که حتما خوابم تا ظهر، البته اگر سر کار نباشم.
و این نحوه بودنم خیلی زود شروع شد. خیلی زود از 12 سالگی. این بی هدفی ساکت مطلق.
از شبی که تنهایی سخت به من فشار آورد. سخت.
و چه کسی می داند چه سخت است به چیزی دل نبندی, و چه سخت تر که چیز هایی که
دوست داری انگشت شمار باشند، و بدتر این که هر روز کمتر هم شوند.هر روز.
ادبیات، فیزیک،فلسفه؛ روانشناسی همه سخت خالی و حتی دوستانی که می روند یا به
قولی دل می بندند به چیزی، چیزکی.
آه.
بودن چه سخت تر است از هر کاری.
و حالا چه می ترسم که مرگ هم به نیستی نینجامد.
چه کسی می فهمد؟