دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

مهر بی باران

باران

چرا نمی بارد

پرستوها که رفته اند

و درختها سالهاست که سبز نیستند

 

من هم که غمگینم


باد هم که می آید

خشک 

خورشید هم که دامن بالا کشیده


حتا انارها به سیاهی می زنند

و 

گربه ها هم که همه حامله اند

لابد کسی کنار پنجره 

نه نه


مهرها پایان گرفته

نشانه اش خشکی تاکها

و درخت قطع شده روبروی خانه




شیشه

شیشه هم اگر بودی 

 

تاالان باید ترکم می شدی

دوباره

حتا اوشین هم اندازه من از صفر شروع نکرده

دوباره از نو

blueberry nights

The last few years, I've been learning not to trust people and I'm glad I've failed.


my blueberry nights

سرزمین من

خسته شده ام از سرزمین دروغهای کوچک

همیشه باید دروغ بشنوی مدام

برای مصلحتهای کوچک

از همه ادمها

از معشوقه از مادر از پدر از برادر از رییس از راننده از نانوا از همه

از خودم که حتا به خودم هم دروغ می گویم

مصالحه مدام

انقدر که دیگر حتا نمیتوانم به حقیقی بودن فکر کنم

چه خیالی

باید رفت

باید رفت از سرزمین دروغ

اما به کجا؟

حتا انتظار باران از اسمان

حتا بوها

حتا رنگها

آغوشها

تازگیها حتا به سکوت

به تنهایی

دیگر از خودم هم حتا انتظاری ندارم

سرزمین مردهای مرده

سرزمین عشقهای تنی

سرزمین دروغ

تولدهایی که بیشتر به مرگ می مانند

به سایه ها نمی توان تکیه کرد

به سایه ها نمی توان اعتماد کرد

حتا نور


سرزمین سایه ها

بی رنگی مدام

دلم برای خوبی که هیچ

گاهی برای آدمهای بد هم تنگ می شود

چیزی واقعی

نمایش بزرگ

من از جهان واژه ها پرت شده ام میان جهان تصاویر

نمایش

رنگهای تندی که در کلمات نمی گنجند

بوهای تند

حرکات سریع

احساساتی که اگر نمایش داده نشوند نیستند

واژه ها نه که معنی در خدمت نمایشند

تهی

حتا تهی از احساس

هر چیزی می توان گفت

هر چیزی در خدمت نمایش بزرگ دروغ

هم

اما نمایش باید دیده شود

نمایانده شود

ریاکاری

اما انچه پنهان است

روزی به شکل کلمات جاری خاهد شد

که دیر است که می فهمی

تمام آغوشها

تمام بوسه ها

واژه های مهر

تنها برای نمایش

ریاکاری و دورویی

من از جهان نمایش نیستم

واژه ها معنی دارند

پیمانها هم

 

خاطرات

خاطراتی که پاک که نمی شوند که هیچ 

تکرار می شوند

مهر ماه زهر می شود

تلخ تلخ

دستم به کار هم نمی رود

خسته از تهیگی

کاش وقتی گفتی من برای خانه ات با توام می فهمیدی

بالا می آورم

بهتر نمی شوم

کاش میشد دروغها را شست

کاش میشد فراموش کرد

باز به نبودن فکر میکنم