بوی ماسیده ی سروهای اندوه کشیده میشود بر بیجانی تن گرم خالی خیابانهای بی انتهای تنهای پاییز
کافه های روشن خالی
بی عطری از شب
آغوشی تهی تر حتا از دستانم
آدمها چیزهایی رو برای بقیه بد میبینن که هر روز خودشون انجام میدن و میبینن که دارن انجامشون میدن و میدونن که دارن انجامش میدن اما خوب چون این "خودشون" هستن که این کارو انجام میدن حتما بهانه ای براش پیدا میکنن
من حق دارم دروغ بگم چون مجبورم
من حق دارم از کارم بزنم چون حقوقم کافی نیست بقیه هم این کارو میکنن
من حق دارم خیانت کنم چون بهم خیانت شده
من حق دارم با دیگری باشم
من حق دارم تنها باشم
من فحش میدم
من عصبانی هستم
من انتقام میگیرم
و این من همگان هستند هر یکی تا نسبتی
دایره انتظارات این من اما از دیگری که من نیست:
من کمک می خواهم
من توجه می خواهم
همدلی گم شده ی من است
گم شده ای دور
دوردست آرزو و نه حتا امید
نمیتوان و یا بهتر است گفته شود تا کنون کسی نتوانسته ناراستی را و رنجی را که بر انسان وارد میشود با جملات ادا کند.
به عنوان نمونه ی خاص نمایش آدم پرمدعای دروغ پرداز تنها از میان دروغهای آن فرد را من جایی نخوانده ام.
نه پای رفتنی نه دل ماندنی، پاییز اما با هجومی نه ناگهان که بیشتر سرزده می خاندم اما من بین دو مانیتور 22 اینچ پنهان شده ام و آهنگهای مبتذل هنگامه گوش میکنم. "بی تو نفس کم میارم". حالت تهوعی که دارم به دل پیچه تبدیل می شود. سرم سنگین از اسهال و پاهایم شل می شوند. این که می نویسم پاییزی نادوباره یعنی به دوبارگی و چندبارگی ها فکر میکنم. بوهای زرد سرد تاریک خلوت نمناک پاییز با تنهایی چسبناک روشن و گنگ. به بالهایی فکر میکنم که روزی بر پشت خالکوبی خواهم کرد. پاییز همیشه طعم چای می دهد. تلخ. واژه ها چون کودکان بازیگوش کلاس اول در اولین روز مدرسه در تلاطم. این حس سرگیجه ی مریضی رو دوست دارم. کدام ماده ی مخدری همچین حسی به آدم میده؟ "از آسمان میای". یک روزی هم کوله م رو پر میکنم و میرم به سمت پاییز. پاییزی نا دوباره.
با کم خردان سخن مگویم
اما تا کسی سخن نگفته باشد چگونه میتوان خردمندی شخصی را فهمید
حتا اگر در پشت چشمانی روشن و پرتلالو انبوهه ای از حماقت و بلاهت پنهان باشد و براندیشه ای پوسیده تنی زیبا و لباسی گران قیمت بر تن رعنا
تهران
شهری که دوست ترش دارم
بیدار
در غبارِ گرم
بیدارتر
با زخمهایی عمیق اما بر گونه
پس نوشت: حتا شادی اندکی همبرای یک روز پایدار نیست
جانا
بهاری
بهارِ جانی
بهاری که نامده است
بهاری که ناید
با انبوهِ ی رنگینِ عطرِ سحرانگیزِ مهرِ بی پایانِ نگاهی روشنتر از آسمانِ میانهِ بهارِ جانی
دلتنگمت به سان آسمانِ شب زده ستارهِ ی شمالش را
دور
دور و شیرین
دور و شاد و اندوهناک
چون شبِ باران زده یِ جنگلِ سرخدارِ بهار