سیاه و خاکستری نرم
مثل غبار
نرم و تاریک
شب سان
گرم و شرجی
چنان گاوخونی- نه دریا
دریا نه
(بدون تاریخ_
جاهای خالی را کلمات پر نمی کنند
بلند می گویم
مریم سرش را از قرآن بلند می کند و می گوید "پس چه چیزی جاهای خالی را پر می کند"
دندانهای دراکولایی را نشانش می دهم
می خندد و می گوید نه داداش
اما بهار می گوید
یک ارتباط موقت و غیر جدی جاهای خالی را پر می کند
این را روانشناسش گفته
شاید مسعود جای مهرانش را بگیرد
همیشه باید کسی خاطرات یک مهران را پاک کند
یادم رفت از مریم بپرسم چرا صبح به این زودی بیدار شده بود یا بهتر که چطور؟
اسم هر تماسی را که عشق بگذاریم
شهر پر میشود از فاحشه های عاشق
دلم برای خودم تنگ شده که حالت تهوع نداشته باشم که سرگیجه نداشته باشم که ساده نباشم برای ارامشم هم دلتنگم
چقدر دورم از خودم
دور مثل مردن
مثل مرده ای در قبرستانی شلوغ میان فاحشه ها و جنازه هایی که راه می روند با چشمانی خشک و مات زده
رجاله هایی که بوی فلفل و زردچوبه می دهند
زنها اما همیشه عاشق نمایش اند
عاشق رجاله ها
حالت تهوع سهم این روزهای من از زندگیست
بی پایان؟
گل امید بعد از آخرین دروازه ناامیدی می روید؟ دیگر قصه ها هم به دادم نمی رسند اما می نویسم که یادم بماند جادوی فاحشه ها در چشمان و در دستانشان است
باید گریخت اما به کجا؟
هیاهوی بسیار برای بیهودگی
جهان خالی از معنا
چرا همیشه شنیده ایم که مثلا گلها و حیوانات و اینجور چیزها حساسیت ایجاد می کنند در حالیکه من نسبت به بعضی واژه ها حساسیت پیدا کرده ام واژه هایی مثل خوبی خدا نیکی دوست داشتن عشق وفاداری درک متقابل شعور فداکاری و از این دست و عکس العمل من هم از هر که بشنوم تنها یک چیز است حالت تهوع
چه ساده می توان به جای همه پول را گذاشت
و همه را مدیون کسی که چشمانم را گشود
سکوت
وزوز بی پایان یخچال
تنهایی کسالت بار
روزهایی که نه با خواب تمام می شوند نه با بی خوابی
صدای راه رفتن خانواده ای پرهیاهو در کوچه را صدای ماشینی نصف می کند
اول- خانه تو نیمه شب
پتو را به سختی به دور خود پیچیده ای و از درد عمل به خود پیچیده ای
میپرسی: برای تا همیشه کنارم میمانی؟
جوابی می دهم که دوست نداری بشنوی اما دروغ نیست
نمیدانم
گریه میکنی و نفرین و گریه تا صبح که کنارت می مانم
بعدها معذرت میخاهم که در آن شرایط چنان حرفی زدم
دوم- بعد از ظهر نزدیکیهای هفت تیر
بعد از کار و ولگردی میپرسی کنارم میمانی
پاسخ همان است که بود
نمیدانم
پرسش بعدی بر سر آنی که تنها مانده چه می آید؟
نمیدانم
این بار اشکی نیست آه اما بسیار و نفرین برایم
سوم- شب هر یک تنها، من رفته ام به تنهایی
پرسشی نیست، پاسخی نیز
"من فکر میکنم تنها به این دلیل اینجا می آمدی که جایی برای ماندن داشته باشی"
من با جستجوی پاسخی برای این پرسش و این که از کجا آمده این تهمت و چرا؟
تو با دیگری اما
درد کشیدن همیشه حس عمیقی از بودن برایم دارد.