شب میشوم
چشمانم حتا بسته نمیشوند
صدای تنهایی باد می آید
دلم ماه میخاهد
که تمام باشد و نقره ای
نه زرد مریض
که درخت باشد و باد بیاید و ماه تمام نقره ای باشد
و در محوی تاریک دوردست
آب باشد
دریا باشد
و اسب باشد
و صدای زوزه کفتار بیاید
دلم سکوت میخاهد
پاهایم دریا میخاهند
شوری مواج گرم
که غرق شویم
کسی در ساحل نباشد
جز
ما
و
تنهایی
و
عروسهای دریایی
دلم ماه کامل میخاهد
صدای دارکوب بیاید
باران ببارد و نبارد
ابر باشد و نباشد
سکوت باشد با بوی بهار نارنج و یاس بنفش و خاک و باران و ماه
میخاهم زمین باشم
بر تنم بدوی
دلم باران میخاهد
نان سنگک تازه
بوی سیگار همکارم که دارد خفه ام میکند
آفتاب تابان پاییزی
و
تویی که نیامده ایی
اذان میگویند
لابد داری فاتحه میخانی
این روزها هم
مثل روزهای قبلتر
دل تنگتر مرگم
که پاک شوم از
رویا
از دست و پای مدام زدن برای هیچ
از بیهوده بودن
یا
بودن بیهوده ای چون من
مدام از خودم میپرسم
آیادیگران هم احساسی چون من دارند؟ بی احساسی مدام
حتا بی هیچ حضی از شادیهای کوچک
گاهی اوقات فکر میکنم
بازی میکنم نقش زندگی را البته در دور کند و البته با دستمزدی از رنج بودن
دلم میخاهد سرم را به شیشه ی پنجره ی اتوبوسی که در گرگو میش غروب از جاده ای بیابانی میگذرد تکیه دهم و به بینهایت تهی خیره شوم
هیاهوی بسیار برای هیچ
و
فکر کنم
که اگر مرگ نبود
بایستی تا بینهایت
در این هیچستان
در جستجوی هیچ غوطه ور بود
و
اگر مرگ نبود
این روزمرگی مدام
چه تلختر و سخت تر بود
حتا دهانم هم تلخ میشود
مدام
تو را ای مرگ
میستایم
حتا نگفتی نرو
اما میروم
به جهنم ساکت و خاموش خویش
شاید آنجا
لااقل تنهاتر باشم
بی منتی
بی پاسخی که مدام بایستی آماده داشته باشم
برای پرسشهای مدام
اما هرگز نپرسیدی
آنچه باید.
و
دیگر فرقی هم نمیکند
در جهنمم را میبندم
تا استخانهایم از سرمای بیرون
از سرمای تنهایی
و شک مدام
یخ نکند.
میروم
و اینبار بی اجازه
و
میتلاشم کلید جهنم را گم کنم.
فرض کنیم ماشینی محکم به من بکوبد
و
من به سادگی بمیرم
آیا اینکه راننده به عمد یا بدون قصد باعث مرگ من شده
تاثیری در مرگ من خاهد داشت؟
دلم میخاهد
کوله ام را پر کنم
نه خالی کنم از خاطره
از هر چه مرا وصل میکند به گذشته
و
کوله ام را پر کنم.
باید رفت
نه به جایی
به هر جا
با چشمان بسته.
هر جا اینجا نیست
دستهایم را روی دیوارهای سیاه این شهر بکشم
چشمانم را ببندم
و
کوله ام را پر کنم.
مثل همیشه هیچ پرنده ای نه به پیشوازست
نه به بدرقه
چاووشیان مرده
هیچکس نه دیگر به گریه میایستد نه حتا نیم کاسه ای آب.
خسته ام
بر میخیزم
باید رفت
با چشمان بسته دست روی دیوارهای شهر میکشم
که تنگترند و تیره تر مدام.
کوله ی خالیم را پر میکنم.
بازبیهودگی
باز پوچی وجودم را گرفته
باز
دوباره فکر میکنم
که چرا فکر میکنم
دوباره تنهاییهای شبانه و روزانه
و تویی که مدام فکر میکنی که من
مدام فکر میکنم
که .....
این خستگیهای مدام
و این بیحوصلگی از پوچی
هیچ دیگر حتا خنده های مدام تو
حسی بر نمی انگیزد
خسته ام از این بودن مدام
از این بیهودگی مدام
از هیچی هر چه هست
از بودگی
تمام میشود؟
کی
چه سخته که بی باور باشی
چه سخته که بی باور باشم
حتا به تو
گفته بودم که هرکاری مجازه جز
((دروغ))
حتا اگه
حالا چطور باور کنم پشت هر جملت
پشت هر نگاهت
پشت هر تماسی
نه حتی بیشتر
پشت نگاهی
پشت هر جمله ای
راستی هست؟ میشه هرگز آیا؟
یادت میاد
که سرد بود
بوی کوه توی سرمون بود
و لبا و بدنامون داغ بودن
داغترین
اون شب گفتم
فقط راست بگو
حتا اگه
هر چی بودش
تو اما باور داری انگار
بعضی وقتا میشه
بعضی وقتا باید
راست نگفت
یا
حتا دروغ گفت.
باور داری آیا؟
دارم خفه میشم
یکی نجاتم بده از دود سیگار همکارم
کمکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
بامزه نیست
((تویی)) که به دنبالش بودم برای شعرهایم
نیامده رفت
فرار کرد
چه زود
و
چه مسخره
خیلی زود
جیبهای خالی را شاید بشود پر کرد
اما قلب خالی از احساس مرا؟؟
خدا کند خدایی برای داوری نباشد
یا باشد
دوباره از هیچ
آغازی بی پایان
یا پایانی بی آغاز
خسته ام حتا از خستگی
کاش میشد مثل در آوردن کتی درعصر تابستانی گرم
نبود