هیچ امیدی به هیچ بهبودی نیست
نه لذتی حتا
نه شادی ای
نه هیچ
در انتظار فرداهایی تیره تر
و لبخندی که بر لبم باید باشد
منتظر تا بدتر نشود
بزرگترین امید بدتر نشدن وضعیتی که فاجعه است
و این سگ سیاه
خلقم به شدت رو به وخامت است
ورزش باید و غذا
و فکر نکردن به آینده ای که نیست
باشد که نباشد
احساس
کاهش یافته به حس لامسه
و شعر
به شعور
و شعور به احساس
برای درک شدن باید حس کرد؟
و دخول
آنچه می جویم نیافتنی است؟
"حلقه اقبال ناممکن" جنبانیدنم می خنداندم
هر چند سالهاست دیگر حتا نمی جویم
پس نوشت: و چه حسرتی می خورم
روحمان را به چه فروخته ایم؟
گدایی که به بچه گربه ای شیر می دهد
"Baby, never let me go."
آرام و آسوده چشمانمان را می بندیم
می بندم
از کنار پسر که می گذرم احوالپرسی می کنیم
ارتفاع زده م شود و روی زمین می افتد
می گذرم
همه دیگرانند
دستانم یخ کرده اند
بهانه ای نو
بعضی وقتها باید چشها رابست و به آینده رفت
کاویدن گذشته شاید رنجی حتا بیشتر باشد
"وقتی یتیم بودیم"
حتا یتیم به دنیا می آییم
کاش دستان مراقبی بود
یا چشمی که می دید
یا گوشی که می شنید
قضاوتی نبود
دیگری نبود
دیگر نبود
بالا می آورم
ماه میان آسمان
چندین روز پشت هم ماه کامل
یا چشمانم نمیبیند
هنوز آفتاب نزده
هنوز آفتاب نمی زند
هر چه می دوم گرم هم نمی شوم
حتا خیس از عرق
و چه پوشانده اند همه خود را
درختان اما نه
در "شفق"
سریع تر می دوم
از کنار آوازی که دختر می خاند رد می شوم
زودتر اما از عطر یاس
غلیظ
صدایی بم
دختر شفق
دختر قرمز دربند که هنوز نمیدانم موهایش قرمزترند یا لبانش یا چمانش
دختر عجول خیابان بهار
دختر ایران مهر
لیلای مینای محمد مرتضی با آن چشمهایش
آرامتر می شود صدایش
مدام چیزی گم کرده ام
چیزی که نیست
چیزی که میخاهم نباشد؟
پیرمردها به نوبت
یک دو سه
سریع تر می شوم
سرهنگ به گربه ها هم سلام می کند
من به گربه ها سلام می کنم
فقط گربه ها
گربه های دوقلوی قهوه ای کنار در بسته کتابخانه مثل هر روز شلوغ می کنند
باز دختر که بلندتر میخاند
سرهنگ
پیرمردها
گربه ها
سریعتر نمی شوم
ماه کامل
عریانی درختها
حالا پیرزن ها هم آمده اند
پیرمردها بیشتر شده اند
صبح می شود
با ماه کامل
به جای آس دل
اگه دو لو پیک آورده بود
مولوی هم نمی گفت
"چه خنک قماربازی ..."
پس نوشت: چرا اینجوریه خوب؟
چرا غمگینم و عصبانی
سرنیزه را کمی پایینتر بیاور
میان استخوانهای قفسه سینه گیر میکند خوب هر چند میان روده ها کثافت کاری بیشتری به بار خاهد آورد
(ممنون کازو)
چقدر آدمهایی که دهانشان را باز می کنند و چشمانشان را می بندند زیادند
بسیار یشتر از حد تصور
و چه متوهم
برای چندین و چندمین بار
هرگز در قضاوتم عجله نکنم و بگذارم زمان بگذرد و قضاوت کند
نه بر اساس ندانسته ها یا دانسته های ناتمام
شاید پرسش اساسی این باشد
چرا و از کی گم شدم؟
پس نوشت: هر روز از 5 صبح تا خاب عشق بالا می آورم و محبت و دوستی
تمام نمی شود اما
می توان
هم
پشت پنجره ی پاییز نشست
با لیوانی بزرگ از چای
بی
هیچ
احساسی
بی رو دربایستی از ابرها
خیره سرانه
یا بادی که خالی از هر عطری است
بی هیچ یادی
هم
نه
هر که از دیده برفت
از دل برود
نه هر که
از دیده ب رفت
از دل
هم ب رود
دور
دور
نه هر آن که از دیده نرفت
از دل نرود
هر آنکه از دیده برفت نه از دل برود
نه
ا زگمشدگی در ناخوشی خاطراتم
تلخ
تلخ
تلخ
خسته
نه حتا راهی برای گریختن
به نیامدگی فردای اندیشیده
تلخ
تهی
از سنگینی بیهودگی بودن هم
تلخ
تلخ بودگی