دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

پایان فصل مشترک ما

می نویسی که جمعه روز خوبی بود و جای هیچ کس خالی نبود و تا آنجا که من می دانم جمعه با من بوده ای حداقل تا هفت بعد از ظهر و می نویسی کاش بفهمد کسی که باید بفهمد و بشنود و ببیند که احتمال می دهم من باشم آنی که چنین آرزویی برایش می کنی

بعد فردا روزش می گویی: "فصل ما تمام شده است"

حتا دستم را نمیگیری و پس میزنی

بعد مینویسی که کاش روزی کسی برگردد و برایش آخرین صندلی خالی را نگه داشته ای

همه اینها مقدمه این بود که بپرسم بی من چکار میکنی؟ من کارم شده هر روز مردن را زندگی کردن

سایه خودم شده ام بی تو

هر جا که میروم مدام به دنبال دست آویزان تو می گردم برای فشردن

اگر تو را در سمت راست خودم نبینم بیهوده چپ را نگاه می کنم

در کوه خیابان مسافرت اتوبوس تاکسی مترو و همه جای این شهر نفرین شده

مسافرت را که دیگر نگو که بلند بلند حرف میزدم با خودم تقریبا

هشت ماهو نیم گذشته و هنوز هیچ فرقی نکرده ام

صبح که بیدار میشوم جای خالی ات روی سینه ام و تن زدنت از بیدار شدن

صبحونه که کلن تعطیل شده 

توی ماشین اگه بشه آهنگ اگرم نشه پنجره اما با دستام نمیدونم چیکار کنم که مدام دنبال چیزی میگردن اما مدام پیداشون نمیکنن

و این قصه تا شب ادامه داره هر روز

و بدترین قسمتش خابیدنه بعضی وقتا حتا میترسم برم بخابم

اما تو چیکار میکنی؟

برای من حتا تصور اینکه کس دیگه ای جای تو باشه قابل تصور نیست اما تاکی؟

روزی که رفتم تقریبن به همه اینها فک کرده بودم اما تو از خودت پرسیدی من چرا رفتم؟

من نمیدونم چی شد که سانتا ماری من مهربونم شد یهو یه آدم غریبه کسی که داد بزنه و چیزایی بگه که باورم نمیشه چیزایی که حتا فک کردن بهشون حالت تهوع میده بهم وحتا چند دفعه هم راس راسی بالا بیارم که دلم آشوب بشه

چی شد؟ من چیکار کردم؟ همش تقصیر من بود؟ حتا یه بارم هم جوابمو ندادی

به این فکر میکنم یعنی همش دروغ بوده؟ میشه؟ آگه بود این زمان کافی نبودش؟ کاش یه بار جواب میدادی

شعور

با خودم فکر میکنم اگر مریض باشم و به دوستی که میداند مریضم و زنگ بزند تا حالم را بپرسد بگویم ((خیلی بی شعوری)) طرف چه فکری باید بکند؟

اگر کسی با من چنین رفتاری کند چه کاری باید کنم؟

دوست

آیا کسی که حاضر نیست در شادیهایش در کنارش باشی در سختیهایت کنار تو خاهد بود؟

اگر در سختیهای کسی همراهش بودی در خوشیهایش شریکت می کند؟ به یادت خاهد بود؟

از این بیشتر می توان تنها بود؟

دیگر دوباره حتا نمیتوانم گریه کنم

پس می خندم

مظنون

خسته ام از بس نقش آدم بده ی مظنونین همیشگی را برای تو بازی کنم

خوبی

پول 

پول 

پول 

ویزای یه جهنمی تو غرب 

لا اقل کمش یه ماشین مدل بالا

اینا چیزایین که برا یه پسر خوب بودن میارن 

(بسوزه پدر تجربه)

سکوت

چقدر ساکته؟

آبی

چیزی گم کرده ام

خلا بودنش را میانم حس میکنم

روبروی پنجره کوچک زیرزمین

رو به سیاهی کشیده قیرگون شب

یا به آبی صاف روشن ساکن

حرکت زمان مرده وار را به تماشا مینشینم

حس تهی بودن از معنا

بی گذشته

بدون آینده


no comment

تشنه نگاه بمانی

میفهمی؟

چشم چرخاندن در جستجوی چشمهایی که میرانندت

تشنه ام