دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

اذان

نان سنگک تازه 

بوی سیگار همکارم که دارد خفه ام میکند 

آفتاب تابان پاییزی 

و 

تویی که نیامده ایی 

 

اذان میگویند 

لابد داری فاتحه میخانی

در ستایش مرگ

این روزها هم 

مثل روزهای قبلتر 

دل تنگتر مرگم 

که پاک شوم از  

رویا  

از دست و پای مدام زدن برای هیچ

از بیهوده بودن 

یا

بودن بیهوده ای چون من 

مدام از خودم میپرسم 

آیادیگران هم احساسی چون من دارند؟ بی احساسی مدام   

حتا بی هیچ حضی از شادیهای کوچک 

گاهی اوقات فکر میکنم 

بازی میکنم نقش زندگی را البته در دور کند و البته با دستمزدی از رنج بودن 

 

دلم میخاهد سرم را به شیشه ی پنجره ی اتوبوسی که در گرگو میش غروب از جاده ای بیابانی میگذرد تکیه دهم و به بینهایت تهی خیره شوم 

 

هیاهوی بسیار برای هیچ 

 و 

فکر کنم  

که اگر مرگ نبود 

بایستی تا بینهایت 

در این هیچستان 

در جستجوی هیچ غوطه ور بود 

و 

اگر مرگ نبود 

این روزمرگی مدام 

چه تلختر و سخت تر بود 

حتا دهانم هم تلخ میشود 

مدام 

تو را ای مرگ 

میستایم

جهنم

حتا نگفتی نرو 

اما میروم 

به جهنم ساکت و خاموش خویش 

شاید آنجا 

لااقل تنهاتر باشم 

بی منتی 

بی پاسخی که مدام بایستی آماده داشته باشم 

برای پرسشهای مدام 

 

اما هرگز نپرسیدی 

                        آنچه باید.

و 

دیگر فرقی هم نمیکند  

در جهنمم را میبندم 

تا استخانهایم از سرمای بیرون 

از سرمای تنهایی 

و شک مدام 

یخ نکند. 

میروم 

و اینبار بی اجازه 

و 

میتلاشم کلید جهنم را گم کنم.