وقتی راه می روم دوست دارم کسی از پشت
دست
بر شانه ام بگذارد
و
تو آنجا
با آن خنده های نا مدام
نگاهم کنی
و بلند صدایم بزنی
با چشم
و بعد
بروی و من از پشت
تماشایت کنم وحتا آرام بدوم
و تو
برگردی و
بخندی
با چشمهای مدام آهو
.
.
.
(از شعر بلندتر مدام)
(بدون تاریخ)
بازدوباره روز
باز دوباره هفته
باز دوباره باز
وقتی سر کوچه تنهایی همه آدمها می ایستی وداد می زنی و
هیچ کس یا نمی شنود ویا به نشنیدن میزند خودش را باز هم فریاد می زنی؟
باز دوباره روز
های شما کوچه ای نمی شناسی که آدمهایش بشنوند یا ...
گم شده ام شما چطور؟
کوچه،ساعت،آفتاب،خیابان و همه تکراری زرد وعبوس
باز دوباره باز
قیافه های رنگی (در برابر آینه های شکاک)
سکوتهای بی مزه
چشمهای گریزان ودستهای به هم چسبیده
و سکوت دلها وخنده لبها
آه
باز دوباره باز
پرنده های در قفس که خوب هم عادت کرده اند مثل ما
چرا همه از پرنده ها می گویند
من می بینم که هر روز چیزی کم است
آقا !
بله شما
جیبهایتان را خالی کنید
البته لطفا
میان رویاهای آن خانومی که بغل میدان فرمانیه بساط عسل فروشی دارد
وشما هم دیگر
این همه از جنازه میان خیابان ۲۴ متری حرف نزنید
نه شاید همه اش اضافی است
به کودک آفریقایی که وقتی به دنیا می اید فکر کن
که مادرش سر زا می رود و پدرش اصلا مرده
باز دوباره پا که می شوی از پای کامپیوتر
باز می شوی تو
و من می شوم شما
و دیگران می شوند گم
مثل الهه های شعر که مرده اند.
(شنبه، 18 تیر، 1384)
چه راحت می توان تنها بود
و
چه راحت نیست تنها بودن
(چهارشنبه، 15 تیر، 1384)
میان همه همیشه هایت،
میان همه پنجره های همیشه باز،
تا برای همیشه،
بانویی برای همیشه نشسته است
با چشمانی برای همیشه باز؛
چشم انتظار
انتظار شاعری که
چشمهای او را بگوید
شعر اگر بگویی چشمان اوست
شاعر اگر باشی چشمان او را می گویی.
بانوی هزار رنگ وپیشه ام
بانوی تمام رنگها
وآواها
هزار سال زودآمدی
نه
هزاران
حالا دوستت ندارم.
(چهارشنبه، 8 تیر، 1384)
قدیمیترها چه خوب می گفتند:
زادمُرد.
مُرد روز مرد؛
زنده مرد.
کاش در
هر روزهای تولدمان
بادها
می بردندمان، شادمانه
تا چشمانت
و
رنگها همه روشن بودند
و
وهر روز
می مردیم.
(شنبه، 28 خرداد، 1384)
و اینک
همو؛
منی
با رویاهایی ویران
وخوابهای پریشانتر
از دیروزها
چون پریشانی گیسوان پری در خواب
و میهمانی بلند دیوارهای همیشگی خستگی
وتنهایی یاس
و درک ساده دوست نداشتن
چون هیچ
و حس آنکه
مرگ لحظه ها، زندگی ما نیست
چه افسوس
افسوس
و کاش راست تر بودیم
و
راستی
را به سخره کسی نمیداشت.
چه بیهوده می اندیشم.
و باز همان سوال قدیمی تر
این من کیست!
دیگریست؟
دیگران؟
(شنبه، 21 خرداد، 1384)
زار نیمه شب درختهای خشکیده
از باد تند
و رقص مهتاب زیر ابرهای تار
می خوانندمان (باور کن)
باید رفت.
(شنبه، 5 دى، 1383)
آنهایی که می شناسیم نامی ندارند/
نامها را بر آنهایی می گذاریم که نمی شناسیم.
(شنبه، 30 آبان، 1383)
کتابهایی گشوده وخسته،
چشمانی بسته و به زیر لایه ای از خواب لرزان ،
دیوارهایی که خیره وسفید می نگرند
صداها چون تیغ برانند.
از قالب خارج می شوی ومی بینی که می نویسی و تمام دنیا زیر انگشتانت میلغزد،
ومی بینی که زندگی هیچ نیست وبه سادگی پوچ هم نیست،
که می بینی.
باد ولرم غروب پاییز دستانت را حس می کند ومی برد به دور دست،
دور دست دیر.
همراه کلاغهایی که می خوانند ونمی خوانند.
(سه شنبه، 5 آبان، 1383)