دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

پرسش

شاید پرسش اساسی این باشد

چرا و از کی گم شدم؟




پس نوشت: هر روز از 5 صبح تا خاب عشق بالا می آورم و محبت و دوستی

تمام نمی شود اما

چای

می توان 

           هم

پشت پنجره ی پاییز نشست


با لیوانی بزرگ از چای

بی

هیچ

احساسی


بی رو دربایستی از ابرها

خیره سرانه

یا بادی که خالی از هر عطری است


بی هیچ یادی

                   هم


بودن

از بودن

خسته و رنجور

و

از چیزی که انسان بودن

نامیده اند

شرمگین

یاد

نه

هر که از دیده برفت

از دل برود



نه هر که

از دیده ب رفت

از دل

هم ب رود


دور

دور


نه هر آن که از دیده نرفت

از دل نرود


هر آنکه از دیده برفت نه از دل برود


نه


ا زگمشدگی در ناخوشی خاطراتم


تلخ

تلخ

تلخ

خسته


نه حتا راهی برای گریختن

به نیامدگی فردای اندیشیده

تلخ


تهی 

از سنگینی بیهودگی بودن هم

تلخ

تلخ بودگی