دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

ماشه

ماشه را چکاندم

مثل حرفه ایها

با بند میانی انگشت اشاره دست راست

برای سه ثانیه نفسم را حبس کرده بودم

روی شقیقه

و آنجا نشسته بودی

رو برو

نزدیکتر

میان چشمانم نشسته بودی

هفت هزار سال نفسم را حبس کرده بودم

نشسته بودی

با چشمانی وحشت زده از من

 روبرو

نه نزدیکتر

ضربان قلبت را روی شقیقه حس میکردم

ماشه را تو کشیدی

حتا نگاهم هم نمیکردی

چشمانت بسته بود

با دو دست و انگشتان میانی و بند اول

حتا یادم نیست داد میزدی یا نه

چشمانت را بستی

و ماشه را کشیدی درست توی ‌‌‌‌‌‌‌پیشانی

حتا چشمانت را باز نکردی

و‌ چیزی در من فرو ریخت

بودای هفت هزار ساله ام

خالی

تهی

در من چیزی شکست

برای سه ثانیه نفس نکشیدم

چشمهایت را که بستی

چشمهایت را که بستی برای سه ثانیه

من دهانم باز بود

برای بوسیدن

خون اما مثل همیشه شور بود

همیشه میپرسم آیا خون زنانگی تو هم شور بود

ماشه را کشیدی

هفت هزار سال قبل از من

قبل از ماشه

آنجا نشسته بودی چون شیوا که ماشه را بکشی

ماشه را که کشیدی مرده بودم

روی صندلی نیلوفریت نشسته بودی

همان که پایه هایی به سیاهی دوزخ داشت

و من پاهایت را در آغوش گرفته بودم

و تو سخت غریبه بودی

همانگونه که نیروانا دروغ بود

و

من سالسا میرقصیدم

بودای رقصنده

و ماشه را کشیدی

که سخت غریبه بودی و من چشمانت را دیدم که بسته بودی و من نفس نکشیدم و ماشه را با هر دو دست کشیدی

خون از تو جاری شد

شور شور شور

و من پاهایت را با هر دو دست گرفته بودم و سخت نگاهت میکردم مبادا چشمانت را ببندی

چشمانت باز و بلند فریاد میزدی

ماشه را هم نکشیدی

بودا هم مرده بود

و من نگاه میکردم

 کاش ماشه را میکشیدی

با بند میانی انگشست اشاره

و من میان پاهایت مینشستم

چون بودا


دستانم را گره میزنم و سبز میشوم

سبز میشوم و آواز تمام پرندگان

آواز زمین را میشنوم

دستانت بوی نان میدهند 

صدای رنگها را میشنوم وقتی چشمانم را می بندم

آهنگی بهشتی سکوت در نهان دلم  آشوب است

ماشه را که میکشی

مرده ام


هر صبحی

انگشت اشاره ام داخل سوراخ گلوله میکنم

گلدانی پر از گلوله

هر روز صبح

هفت هزار سال چشمانت را بسته ای و ماشه را کشیده ای




تلخ

تلخ

تلخ تر

حتتا از

اسپرسو  ی با کاکائو ی تلخ