دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

بودن

دلیلی برای بودنم نیست. سالهاست خسته ام از، برای هیچ بودن.خسته، خیلی خسته.

حسودیم می شود به پدر و مادرم و این تمام دیگر، ساده دلان ، که صبح زود بلند می شوند و،

و سگ دو می زنند تا شب .نه من می دانم چرا نه خودشان. با این فرق که من هرگز این کار

را نکرده ام و احتمالا نخواهم کرد.

شبها که خوابم نمی برد تا نیمه و روزها هم که حتما خوابم تا ظهر، البته اگر سر کار نباشم.

و این نحوه بودنم خیلی زود شروع شد. خیلی زود  از 12 سالگی. این بی هدفی  ساکت مطلق.

از شبی که تنهایی سخت به من فشار آورد. سخت.

و چه کسی می داند چه سخت است به چیزی دل نبندی, و چه سخت تر که چیز هایی که

دوست داری انگشت شمار باشند، و بدتر این که هر روز کمتر هم شوند.هر روز.

ادبیات، فیزیک،فلسفه؛ روانشناسی  همه سخت خالی و حتی دوستانی که می روند یا به

 قولی دل می بندند به چیزی، چیزکی.

آه.

بودن چه سخت تر است از هر کاری.

و حالا چه می ترسم که مرگ هم به نیستی نینجامد.

چه کسی می فهمد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد