دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

بهار

ماده گربه ها یا شکمهای برآمده دارند یا با دمهای رو به آسمان، دور از بازیگوشی معمول؛ می خرامند و خودشان را به دور نرها میپیچند.

سبزِ کم رنگِ شاخه هایِ نو، نیامده در آلودگی خفه شده اند.

نورِ سردِ روشنِ عصرهایِ خسته یِ شهرِ دودزده یِ تنها، همراهِ آرامِ قدمهایِ کوچکِ کندِ بعد از ترمیمِ ناقصِ رباطِ صلیبیِ قدامی

بارانهایی که نمی بارند، ابرهایِ پرفریبِ تشنه یِ ساکنِ آسمانِ اندوه، چون من در تابِ بیتابیِ هم آغوشی؛ غرق رویای خواندن گنجشکها

غریبگیِ لجوجانه یِ همیشه یِ بادهایِ عصر با سینوسهای همیشه ملتهبم.

دلم بهار می خواهد، بهارمنظره یِ کشدارِ نیمه معلومِ پشتِ پنجره یِ اتوبوسی به مقصدِ هر جاست، تمام جاهایی که با تو بوده ام یا نبوده ام یا خواهم بود یا نخواهم بود.

حس پیچکیَم بی درختی، تابیدنِ تنهایِ جانم بر عریانِ جانِ یارِ جانِ جانان




چهارراه

و ما با دستهایی آویزان از شانه هایمان به چهارراهی رسیدیم

اندکی دست در دست رقصیدیم

شادمانه و کودکانه

و راهها جدا شدند

و دستها

تهی


و تا دور و دورتر

رفتیم

تا شاید 

چهارراهی دیگر

و دیگری

هر شبِ بلندِ بعد

آدمهای زیادی ممکنه بخوان به قله صعود کنن آدمهای کمی به قله میرسن و تقریبا هیچ کس تو قله زندگی نمیکنه.

واقعا هیچ کس؟ حتا کسی که ذهنش رو تو قله ای جا گذاشته باشه برایِ تا همیشه. 

مگه اونجا حتی قله بوده؟ جایی که من بودم؟ اوجی بوده در برابر حضیضی؟ اوجی هست؟ بلندایی در برابر روزمرگیِ مدام؟ که کش می آیدم.


دخترِ سبزه ی کوچک چشم درشتِ پشمالوی نوک دارِ من شبیه تو بود یا شبیه ترِ خودم

رویایی که مدام در بیداری میبینم نمیبینم میبینم نمیبینم

خستگی های هر روزه ام را با تا تخت میبرم و می آورم هر روز هر شب هر روز هر شب

چه کسی بودم؟ چه بودم؟ مگر من چه کردمت؟ چه کرده بودمت؟ بای ذنب قتلت؟ قتل گناه است. قتل نیست گناه نیست گناه چیست 

هیچ کس کامل نیست هیچ چیزی کامل نیست من کامل نیستم من هیچ چیزی نیستم من نیستم هیچ کس نیست هیچ کس نیست برای هرِ شبِ بلندِ بعدی

تاب میخورم میان اسمهایی که نرفته اند آدمهایی که رفته اند رفته ام رفته ام میان اسم آدمهایی که نرفته اند اسمهایی  که رفته اند

خیابان ونک هرروز دوبار کش می آید صبح و شب

میناداروسازی مینا

جزییاتی که فراموش نمی شوند پیچ بعدی مغازه ی کفش فروشی ای هست که بوی چرم مانده می دهد بعد سالها که از کنارش هم نگذشته ام

فکر کردن به کسی که عاشقش باشی ضربان قلبت را بالا میبرد؟

یک بار برای همیشه برای دیدن لیلایش نفسم به شماره افتاد و قلبم به تپش و رخم سرخ و پایم سست

اما گذشتن را چنان فراگرفته ام از یار از دیدار از دیدارِ یار از یادِ دیدارِ یار

فروکاهیدنِ رنجِ بی پایانِ بودن

لیلا نامت هم تپش قلب میاوردم

عشق تپش قلب می آورد؟ برای فرار چه راهها که نرفته ام

چه راهها که نساخته ام

چه رنجها که نکشیده ام

نکشیده ایم

میکشم



وقتی راه می روم دوست دارم کسی از پشت

دست

بر شانه ام بگذارد

و

تو آنجا

با آن خنده های نا مدام

نگاهم کنی

و بلند صدایم بزنی

با چشم

و بعد

بروی و من از پشت

تماشایت کنم وحتا آرام بدوم

و تو 

برگردی و

بخندی

با چشمهای مدام آهو

.

.

.

(از شعر بلندتر مدام)


(بدون تاریخ)


تکرار

بازدوباره روز

باز دوباره هفته

باز دوباره باز 

 

وقتی سر کوچه تنهایی همه آدمها می ایستی وداد می زنی و

هیچ کس یا نمی شنود ویا به نشنیدن میزند خودش را باز هم فریاد می زنی؟

 

باز دوباره روز

های شما کوچه ای نمی شناسی که آدمهایش بشنوند یا ...

گم شده ام شما چطور؟

کوچه،ساعت،آفتاب،خیابان و همه تکراری زرد وعبوس

باز دوباره باز

قیافه های رنگی (در برابر آینه های شکاک)

سکوتهای بی مزه

چشمهای گریزان ودستهای به هم چسبیده

و سکوت دلها وخنده لبها

آه

باز دوباره باز

پرنده های در قفس که خوب هم عادت کرده اند مثل ما

چرا همه از پرنده ها می گویند

 

من می بینم که هر روز چیزی کم است

آقا !

بله شما

جیبهایتان را خالی کنید

البته لطفا

 میان رویاهای آن خانومی که بغل میدان فرمانیه بساط عسل فروشی دارد

وشما هم دیگر

این همه از جنازه میان خیابان ۲۴ متری حرف نزنید

نه شاید همه اش اضافی است

به کودک آفریقایی که وقتی به دنیا می اید فکر کن

که مادرش سر زا می رود و پدرش اصلا مرده

باز دوباره پا که می شوی از پای کامپیوتر

باز می شوی تو

و من می شوم شما

و دیگران می شوند گم

مثل الهه های شعر که مرده اند.


(شنبه، 18 تیر، 1384)

تنهایی (عنوانی که بعدها اضافه شد)

چه راحت می توان تنها بود

 و

چه راحت نیست تنها بودن


(چهارشنبه، 15 تیر، 1384)

پشت تمام درهای دنیا

تو ایستاده ای

باور نمی کنی تمامشان را باز کن


(یکشنبه، 12 تیر، 1384)

میان همه همیشه هایت،

میان همه پنجره های همیشه باز،

تا برای همیشه،

بانویی برای همیشه نشسته است

با چشمانی برای همیشه باز؛

چشم انتظار

              انتظار شاعری که

                                    چشمهای او را بگوید

 

شعر اگر بگویی چشمان اوست

شاعر اگر باشی چشمان او را می گویی.

 

بانوی هزار رنگ وپیشه ام

بانوی تمام رنگها

                       وآواها 

هزار سال زودآمدی

نه

هزاران

حالا دوستت ندارم.


(چهارشنبه، 8 تیر، 1384)


زادروز (عنوانی که بعدها اضافه شد)

قدیمیترها چه خوب می گفتند:

زادمُرد.

مُرد روز مرد؛

زنده مرد.

 

کاش در 

هر روزهای تولدمان

بادها

می بردندمان، شادمانه

                               تا چشمانت

                        و

رنگها همه روشن بودند

و

وهر روز  

            می مردیم.


(شنبه، 28 خرداد، 1384)

دیگران

و اینک

همو؛

منی  

با رویاهایی ویران

وخوابهای پریشانتر

از دیروزها

                        چون پریشانی گیسوان پری در خواب

و میهمانی بلند دیوارهای همیشگی خستگی

                                                          وتنهایی یاس

و درک ساده دوست نداشتن

چون هیچ

و حس آنکه

مرگ لحظه ها، زندگی ما نیست

                                        چه افسوس

افسوس 

و کاش راست تر بودیم

و

راستی

را به سخره کسی نمیداشت.  

چه بیهوده می اندیشم.

و باز همان سوال قدیمی تر

این من کیست! 

دیگریست؟   

دیگران؟


(شنبه، 21 خرداد، 1384)

زندگی [هامان]

مرگ لحظه ها نیست؟


(یکشنبه، 18 بهمن، 1383)


زار نیمه شب درختهای خشکیده

از باد تند

و رقص مهتاب زیر ابرهای تار

می خوانندمان (باور کن)

باید رفت.


(شنبه، 5 دى، 1383)

جملگی معشوقگانیم

عشق کجا دانیم و

عاشقی کی توانیم


(شنبه، 28 آذر، 1383)