دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

واقعیت

شدن به جای بودن

بودن به جای داشتن

داشتن به جای زنده بودن

شعار زندگی این روزها


واقعیت اما کاملاً برعکس

کاترینا

خسته ام

مثل کاترینا

بعد عبور از نیواورلئان



پس نوشت: حالا که مرزی نیست

حالا که مرزها حتا نبوده اند که باشند

مرز

نزدیک بودن


رویا

ناسودنی

چون رویایی

در خیال کودکانه ای


دورتر می شوی

حتا

میان این همه ی نبودنت



پدر

برای من پدر مترادف یک واژه است و اون هم "نفهم" هستش

نمیفهمم این همه قصه ی خوب مال کیاس؟

عاشقانه ای که شاعرانه هم نیست

اصولا باید بر چیزی نقد نوشت که ارزشش را داشته باشد اما به سختی شاید بتوان چیزی یافت. آهنگ این شعر برای دفعه ی اول خوش مینمود و بعد چند تکرار حالت تهوعی عظیم دست داد


تو‌ ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

شاعر حتا به خودش زحمت نداده یکم عاشق شه. مشخصه که ماهی خیلی راحت بدون عکس ماه توی حوض کاشی زندگیشو میکنه و اگه این عکس ماه تو حوضش نباشه (قاعدتا هیچ برکه ای کاشی نیست و شاعر برای کم نزاشتن از رنگ فیروزه ای و قافیه و ...) فقط و فقط اندوهگین میشه. تازه ماهی اصلن نمیتونه عکس ماه رو روی آب ببینه که بخاد عاشقشم بشه اینارم ماهیه داره تعریف میکنه که بگه مثلن عاشق شده توی این جهان نمایش نهایتا هم که ماه توی آسمونه و دست عاشق ماهی صفت هم بهش نمیرسه یعنی که نمیخاد بهش برسه یعنی دست نداره باله داره

 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

حالا هم که مد شده معشوق چشم آبی باشه ولی از کجا تو نیشابور پیداش شه خدای هر سه چهار تا عالم خودش بیاد جواب بده تازه معشوق آه هم میکشه که به نظر میاد یکم خستس سر صبحی بیدار شده


پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

دیگه این یکی نوبره شاعر از معشوق بدبخت میخاد گریه کنه اشک بریزه حالا چراش رو هم باید خاننده ی فلک زده حدس بزنه. داداش وجدانا از عطار مایه نذار.


ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار و
هشدار که آرامش ما را نخراشی

ربط این بیت به کل شعر مثل ربط گوزنهای تیزپای دشت سرنگتیه به درختان جنگل آمازون. باد معمولا تو سنت شعری فارسی ایرانی پیام بر رحمت و قاصد عاشق و معشوق بوده که الان به صفت سبکساری متصف شده مگر اینکه دوباره از کوچه پس کوچه های حزن انگیز نیشابور برگردیم تو حوض کاشی و ماهی ای که ماه رو نمیدیده به ماه بگه نوز بلکه عکس ماه روی آب بیفته و من یاد معشوق بیفتم آخه مواج شدن تصویر ماه رو روی آب به هم میزنه. آخرشم معلوم نمیکنه این عاشق دست و پا بسته ماهیه یا جواهر فروش ولی در هر صورت ماهی از توی آب خود ماهو میبینه نه تصویر ماه رو روی آب مگه اینکه شاعر جواهر باز در  حال چلو ماهی خوردن بخاد بیرون حوض کاشی با ماهی هم ذات پنداری کرده باشه. 


هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

تو این آخری مجموع عاشقانه ها شاعرانه هم میشه. شاعر خیلی راحت تر میتونست این تصویرسازی ناقصش رو یه جور تموم کنه و بگه اندوه بزرگی است که باشی و نباشی. آخه از کی تا حالا بودن اندوه ناک شده؟

البته همه میدونن فرگشت باعث شده اکثر ماهی ها به جای دست های بلند باله های کوتاه دارن

 

تاک

میتابمت

تاکی

ارغوانت را

آدمها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باغ لاله

ای مهربان

شبی

مرا فنجانی قهوه ی کمرنگ نگاهت 

میهمان کن

شیرین

گلدانی لاله برایت خواهم آورد

باغی سرخ

وقاحت

کاش یه کتابیم بود توش یاد میداد چجوری وقیح شی

بعضی وقتا دلم میخاد


پس نوشت: آدمایی که سوسک شدن ترسناک ترن یا سوسکایی که آدم شدن؟

آواز

هزار

هزار هزار

پرنده ی بی سر

در سرم آواز بهشت می خوانند


پس نوشت: از صفحه ی حوادث روزنامه ها میترسم

ابزار مدرن و اندیشه ی عصر سنگی

وقتی از دستاوردهای فیزیک کوانتوم با اندیشه ی قرون وسطایی استفاده شود در میانه ی طنزی ساختاری به دام خواهیم افتاد که افتاده ایم

باور به فمنیسم به عنوان یکی از دستاوردهای فمنیسم نه تنها به حقوق برابر که باور به تواناییهای برابر و وظایف برابر است هرگونه عدولی از قسمت دوم مشخصا نمایانگر کلاهبرداری و شیادی است

باور به خرد و خرد جمعی در تضاد با هر گونه ایمان به کارکردهای خرافی و جادویی اشیا و عناصر طبیعی است

با کشف جاذبه ستارگان و اجرام سماوی نقش خود را در تعیین سرنوشت از دست داده اند

کشف ژنتیک تاثیر رنگ پوست و کف دست و رنگ چشم را بر سرنوشت بی اثر نشان داده است

گسترش آمار در ریاضیات و مکانیک سیالات نوع جهان بینی انسان مدرن را عوض کرده است

اما چونان مادر بزرگها و پدربزرگهایمان همچنان چشم به قهرمان نامیرایی بسته ایم که بیاید در حالی که از مدرنترین ابزار ساخت بشر برای تفال استفاده می کنیم

مدرن ناشده هم ادعای پست مدرنیسم می کنیم

ماشه

ماشه را چکاندم

مثل حرفه ایها

با بند میانی انگشت اشاره دست راست

برای سه ثانیه نفسم را حبس کرده بودم

روی شقیقه

و آنجا نشسته بودی

رو برو

نزدیکتر

میان چشمانم نشسته بودی

هفت هزار سال نفسم را حبس کرده بودم

نشسته بودی

با چشمانی وحشت زده از من

 روبرو

نه نزدیکتر

ضربان قلبت را روی شقیقه حس میکردم

ماشه را تو کشیدی

حتا نگاهم هم نمیکردی

چشمانت بسته بود

با دو دست و انگشتان میانی و بند اول

حتا یادم نیست داد میزدی یا نه

چشمانت را بستی

و ماشه را کشیدی درست توی ‌‌‌‌‌‌‌پیشانی

حتا چشمانت را باز نکردی

و‌ چیزی در من فرو ریخت

بودای هفت هزار ساله ام

خالی

تهی

در من چیزی شکست

برای سه ثانیه نفس نکشیدم

چشمهایت را که بستی

چشمهایت را که بستی برای سه ثانیه

من دهانم باز بود

برای بوسیدن

خون اما مثل همیشه شور بود

همیشه میپرسم آیا خون زنانگی تو هم شور بود

ماشه را کشیدی

هفت هزار سال قبل از من

قبل از ماشه

آنجا نشسته بودی چون شیوا که ماشه را بکشی

ماشه را که کشیدی مرده بودم

روی صندلی نیلوفریت نشسته بودی

همان که پایه هایی به سیاهی دوزخ داشت

و من پاهایت را در آغوش گرفته بودم

و تو سخت غریبه بودی

همانگونه که نیروانا دروغ بود

و

من سالسا میرقصیدم

بودای رقصنده

و ماشه را کشیدی

که سخت غریبه بودی و من چشمانت را دیدم که بسته بودی و من نفس نکشیدم و ماشه را با هر دو دست کشیدی

خون از تو جاری شد

شور شور شور

و من پاهایت را با هر دو دست گرفته بودم و سخت نگاهت میکردم مبادا چشمانت را ببندی

چشمانت باز و بلند فریاد میزدی

ماشه را هم نکشیدی

بودا هم مرده بود

و من نگاه میکردم

 کاش ماشه را میکشیدی

با بند میانی انگشست اشاره

و من میان پاهایت مینشستم

چون بودا


دستانم را گره میزنم و سبز میشوم

سبز میشوم و آواز تمام پرندگان

آواز زمین را میشنوم

دستانت بوی نان میدهند 

صدای رنگها را میشنوم وقتی چشمانم را می بندم

آهنگی بهشتی سکوت در نهان دلم  آشوب است

ماشه را که میکشی

مرده ام


هر صبحی

انگشت اشاره ام داخل سوراخ گلوله میکنم

گلدانی پر از گلوله

هر روز صبح

هفت هزار سال چشمانت را بسته ای و ماشه را کشیده ای




تلخ

تلخ

تلخ تر

حتتا از

اسپرسو  ی با کاکائو ی تلخ