دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

کولی (نامی که بعدها اضافه شد)

های کولی

 از دور آمدی

و آواز رنگهایم شدی 


(چهارشنبه، 4 آذر، 1383)

دیگران (نامی که بعدها اضافه شد)

آنهایی که می شناسیم نامی ندارند/

نامها را بر آنهایی می گذاریم که نمی شناسیم. 


(شنبه، 30 آبان، 1383)

کتابهایی گشوده وخسته،

چشمانی بسته و به زیر لایه ای از خواب لرزان ،

دیوارهایی که خیره وسفید می نگرند

صداها چون تیغ برانند.

از قالب خارج می شوی ومی بینی که می نویسی و تمام دنیا زیر انگشتانت میلغزد،

ومی بینی که زندگی هیچ نیست وبه سادگی پوچ هم نیست،

که می بینی.

باد ولرم غروب پاییز دستانت را حس می کند ومی برد به دور دست،

دور دست دیر.

همراه کلاغهایی که می خوانند ونمی خوانند.


(سه شنبه، 5 آبان، 1383)

عکس

به جای گل، عکسی از گلدان برقاب پنجره؛

وتویی که چشمانت شکسته اند؛

و در انتهای رجاله ای پایان یافته ای. 


(یکشنبه، 5 مهر، 1383)- این شعر برای شیرین بود

زنجیر (عنوانی که بعدها اضافه شد)

زنجیرها را کاش گشایشی نبود؛

حلقه دستها و گیسوان؛

رقصی اگر باید ،

باید به زیر نور

آزاد و رها

شادمانه و گرم.


(دوشنبه، 30 شهریور، 1383)

آواز زرد قناری

آواز زرد قناری

وزش سبز باد میان دستان لخت درختان

و اکنون مرگ بی رنگ قناری برروی چوبهای خشکیده

(سه شنبه، 13 مرداد، 1383)

هیچ کس هیچکس را دوست ندارد ؛

چه سا ده و غمزا؛ 

و البته راحت.


(یکشنبه، 28 تیر، 1383)

تنهایی تنهایان

میخواهم جایی بسازم که ماننده ای نداشته باشد،

میخواهم چیزی بگویم که گفته نشده،

جایی نیست،

چیزی نیست،

میدانم و افسوس.


(چهارشنبه، 3 تیر، 1383)

پاریس- برخورد سوم

دختر رسپشن کوتاه و سفید الجزایری پشت میز کارش بدون حرکت کردن مدام جا به جا میشد و در این بین هم مدام سوال می رسید: از کدوم شهر ایران هستید، پاریس رو دوست دارید، برای چه آمده اید، کجاها رو رفتید و آیا فاطمه خدمتکار ایرانی هتل رو که هر روز اتاق شما رو تمیز میکنه دیده اید؟ و همین جور پرسش متوالی که آیا ایمان دارید؟ نماز و  ... اما من دیگر فقط سر تکان میدادم. دختر بیست و دو ساله ای که برای زندگی به فرانسه مهاجرت کرده بود و در یک هتل ارزان قیمت اتاق ها را تمیز میکرد. این که من هر روز صبح اولین نفر خارج میشدم و آخرین نفر به هتل برمیگشتم باعث شد در طول یک هفته او را نبینم. او هم شنیده بود که لابد ایرانی هستم و چون همیشه کف حمام خیس بود، دمپایی ندارند؛ همیشه یک حوله ی کوچک کف حمام می انداخت. به این فکر میکردم که فاطمه در ایران حاضر به چه کارهایی بوده و چه کارهایی نه. و این که زیر تخت همیشه پر از گرد و خاک بود. به اندازه ای بعد از ریختن پول خردهایم قید چندتایشان را زدم تا بخواهم زیر تخت را بگردم.

تا روزی که رفتم کورسوی امیدی بود تا فاطمه را ببینم. چرا؟ 

فشار، تنهایی و فراموشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاریس- برخورد دوم

شادیِ دخترِ کک و مکی حتا جلوتر از خنده ی بلند و بی دلیلش در میانه ی جمعیت به من رسیده بود، نقشه ی هیجانِ بازیهای دیزنی لندِ پاریس در دستم بود و در انتهایِ صفِ طولانیِ سقوط یو شکل با صورتی به بیشکلی همیشه ام منتظر تمام شدن صف بودم،  تنها بودن این اجازه را هم می داد که کمتر معطل شویم. کنار هم روی دو صندلی از ردیفهای آخر نشستیم و صورتم انگار به شکلی بود که خیال کرده بود میترسم؛ کمربند ایمنی هم گیر کرده بود. با شروع سقوط آزاد یا حتا کمی قبل تر شروع کرد به دیوانه وار فریاد کشیدن،  نه از ترس که از لذت و هیجان خالص و نگاهی سفیه اندر عاقل که من چرا فریاد نمیزنم؟ با فشار نگاهش چند بار فریاد زدم نه از هیجان یا ترس بلکه بیشتر از همدلی و همراهی. بعد از تمام شدن بازی، خیالِ این که ترسیده ام  را دیگر نداشت به گمان و بیشتر حس میکرد که هیجان زده ام. جدا که شدیم  تا شب چند بار همدیگر را دیدیم و این تنها بودنمان باعث میشد که حتا نوبت هم برای هم بگیریم؛ در جمعیت چند ده هزار نفری دیزنی لند باید خیلی عجیب باشد. یک بار جوری نگاهم کرد که بیا برویم قهوه ای بخوریم یا حتا جایی بنشینیم برای استراحت. موهای فرِخرمایی نبافته اش،  در باد تاب میخورد. با یک دخترِ مشهدی هم شروع کردم فارسی حرف زدن و فکر کنم شنید یا ایستاده بود به شنیدن.حسِ خنده هایِ عمیقش را هنوز بر پوستم میکشم.

بی حوصلگی

بی حوصلگی ربط مستقیم با پول نقد توی جیب، گرسنگی و ورزش هوازی داره.

الان یعنی بی حوصله ترینم.

حتا خودم


پس نوشت: حالا به این دیسک کمر و پارگی رباط صلیبی باید دلتنگیهای عجیب و دوردست رو هم اضافه کنم

پاریس- برخورد اول

با خنده هایی از آمریکای لاتین مثلا برزیل

دختری از اسلواکی 

در قطاری از آمستردام به پاریس

از کتابی به زبان اسپانیایی

چیزی به زبان انگلیسی دست و پا شکسته اش برایم می گوید

و سر تکان می دهم که یعنی فهمیده ام

میان چشمانش به جست و جوی آشنایی

شک میان دعوت کردن و دعوت شدن به فنجانی قهوه در هر دوی ما می دود و سریع دور می شویم

راهی جایی بود شاید آرژانتین برای پیشرفت در زبان اسپانیایی

من بی راهی و جایی و مقصدی و بی چشم انتظاری چون همیشه


پس نوشت: پاییزی چندباره  و من در آستانه ی گریستنم مدفون در بوی قهوه ی فوری