همیشه مسابقه ای بوده برای بدترین روز دنیا بین 16 شهریور 90 و 17 فروردین 92
ویرانم
چونان شهری بعد طوفان
مرغزاری
از پس آماج دسته ای ناشمار ملخ
نیشابورم
بعد رفتن م غولان
آمدندم و کشتندم و بردندم و سوختندم
بم م
شش صبح پنج دی
آوازم
در گلویی بریده ی
کودکی سوری
شعرم
در هجوم بی واژگی
تکرار
آسمانم
تهرانی غبار زده
مادر م
در سوگ هزاران فرزند
آمده و نا آمده
رنجم
بودگی را
دردم
زخمی ناسور
رودی بی آب
مجنونی بی "لیلا"
خروشی بی هجا
برهنه ام در سرمای کوهستان ضحاک
جمعه
عصر و غروبی بی پایان
سکوتی که تنها با صدای کمپرسور یخچال در هم آمیخته
میان تنهایی و تاریکی و شب
غوطه ور
نه حتا مرور خاطرات
و
ترس
از تکراری ملال انگیزتر حتا
از همگان فرار
نگاهم کشیده می شود
روی نگاهی
آن سوی شیشه
آشنایی غریبگی
با تکراری کنجکاوانه تا جسورانه
خیابان ونک لعنتی
میشه تصور کرد شرایط نرمالی وجود داره و این شرایط به حالت بد و بدتری میل کنه و بعد هم با پیشرفت تو پسرفت به وضعیت بدترین برسه اما اینکه از این حالت مدام بدتر بشه از نظر منطقی چیزی نشدنیه ولی تجربه نشون میده منطق ناقص بشری نیست که باعث رخدادها میشه و اتفاقات هر جوری دلشون بخاد رخ میدن انگار کن که یه ناظر باشعور بیرونی برای به چالش کشیدن منطق نصفه نیمه ما به عمد داره این کارو میکنه
پس نوشت: سهم ما هم لایک کردن خوشیهای دیگرونه
حکما و فضلا و فلاسفه و دانشمندان و روان شناسان و عاقل و بالغ و زعمای قوم و ملت و صغیر و کبیر جملگی بر آنند که
"یکی از وجوه بارز تمایز انسان و حیوان خاطره و یادآوری است"
پس چه نیکوست یادمان باشد که دیگران چه کرده اند و چه گفته اند ما را و نیکوتر آنکه به یادآوریم خود چه کرده ایم و چه گفته ایم مر دیگران را
تا مر اشتباه مکرر در مکرر ننماییم
فرض مهر بی پایان را هم که کنار نهیم و منطق زدی ضربتی ضربتی نوش کن هم که در نظر آوریم هر ضربتی موافق و هم رده ی ضربت خورده معقول است و مقبول نی دیگری را استخوان بدرانیم در برابر جامه ی چاک خورده مان
دورهای دلم تو را می خاند
جادویی سیاهی چشمانی
که رنگ بزند
چون قلم مویی
سیاهی های کدر کهنه جان جهانم را
آبی با دانه های پوست پرتقالی
سبز سیر جنگلهای بلوط
زرد ایرانسلی
رنگهای معطر زنده گی که حتا نامشان را فراموش کرده ام