دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

دیگرانه ها

هر یک دیگرانیم، دیگران تنهای بسیار

عکس

خاطرات ثبت شده در پشت دوربین ماندگارتر از عکس هستند

گاهی

یادداشت عروسی

رها در باد

مستانه و خندان

بوی شب، بوی خاک خیس باران خورده، بوی شادی

رنگهای جان را دست می کشیم

ماه تابان چسبیده به قاب تنگ آسمان

چشم به پرستوهای هزاران بهار آمده و نیامده

رقص شاعرانه ی مهتاب زیر انگشتان سفید باد

رها

باد پیچان میان گیسوان و انگشتان

میتابمت چو ارغوان

میهمان شاد بزم شادمان صاحبه و ابوالفضل ید

موهبت ناگهان

چیزی که ممکنه در نگاه اول سخت، دردناک، کشنده به نظر برسه میتونه مثل یه جرقه ی کوچیک روشنی بخش باشه


پس نوشت ۱: بعد مدتها باز حالت تهوع دارم

پس نوشت ۲: از اون وقتایی هستش که نمیدونم باید از خوشحالی گریه کنم یا از ناراحتی، البته که گریه هم نمیکنم

پس نوشت ۳: از روی پل آرزوها می پرم

هر عشقی میمیرد

انتظار معجزه هم چیز احمقانه ای است

هیچ رویدادی بی همتا نیست

عشقی هم  اگر باشد در افق رویداد ناپدید شده است

نیاز ها با عشق اشتباه گرفته می شود

و میمیرند


پس نوشت ۱: آدمها چیزی که میگن نیستن، آدمها حتا کارهایی که تا الان کرده اند و می کنند هم نیستند

پس نوشت ۲: جای زخم  حرف ها پاک نمی شن

پس نوشت ۳: کارهایی که آدمها برایم کرده اند، سوای این که چه نیتی داشته اند؛ فراموش نشدنی هستن

پس نوشت ۴: آدمها عوض میشن، اما اثر حرفها و کارهایی که کردن، خوب یا بد، تغییر ناپذیره، کم رنگ میشه اما نامیراست

پس نوشت ۵: بدی یا خوبی، در چهارچوب زمان و مکان قابل تاویل و تفسیره

تجربه ی بچه گربه ای

پنجه های بچه گربه ی تازه متولد شده در ارتفاع یک متری از پای درخت تنومندی گیر کرده بود، بی توان بالا رفتن و یا جرات رها کردن و میوهای خسته و هراس زده ای که به شیون نوزادی نورس میماند و احتمالا مادر گم شده اش را به کمک میخواست.

پشت گردنش را که گرفتم هنوز نمیدانست که باید مقابله کند یا به رها شدن از فشار بی امان جاذبه تن دهد. مقاومتی نکرد. توانی هم نداشت برای مقابله.

بعد از به زمین رسیدن باز شروع کردن به ناله کردن و حتی توانی برای برگشتن و نگاه کردن بهمن را هم نداشت.

مبارز

بعد, هر سختی، قطعا سختی, بزرگتری در راه است

اگر چند روزی هم نیمه آسایشی باشد که دیگر نیست، فریبی بیش نیست

بعد از هر حادثه، حادثه ی بدتری است

و زندگی, ما مگر چیست؟

و دیگران, بسیاری که برای لذت بردن آمده اند

و

من مبارزی میشوم

خواهم شد

آخرین مبارز, تنها

بن بستِ نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکونِ لحظه ی تعلیق

 زمستان میگذرد

سرد

اما سرمایی نیست

بهاری که خواهد رسید

سبز

اما رنگی نیست

کمرنگ تر از هر بهاری

و هر بار بهاری بی رنگ تر

تابستانی پر از خورشید

گرمای حوصله سر بر

بی گرمایی اما

بی بویی هم

بی سایه ای حتا

و پاییزی خشک و طولانی و غمناک

منتظرِ ریزشِ زردِ کمرنگِ خرد شده

بی هیچ نشانه ای

از تغییری


سالها

فصل ها

ماه ها

و

روزها


تاریخِ شلوغی نوشته خواهد شد

اتفاقی اما نمی افتد

زمانِ من به سکون بازگشته

خلسه ی میان نفس هایِ کند زمین

چون ایستادن زمان در اوج نقطه ی پرتاب

یا

سکون بعد برخورد


روزها میگذرند

روزها می گذرند

شب و شب و شب

تکرارِ بازِ تکرار

به تماشای زندگی ایستاده

رقصی در میان نیست

میانه ای نیست

زمستانِ زمان است

سرد

اما سرمایی نیست

هیچ اتفاقی نیست

بی اتفاقی، صلح است

صلحی بی آغاز

همیشه اما معلق

نمیدانم بی اتفاقی شاید خوب باشد حتا

معلق میانِ آمده و نامده


دلم از فارسی هم میگیرد

بی واژه ای برایِ وصف حسِ بی حسیِ زمان


 


واقعیت

واقعیت از هر رویایی شگفت تر است


یا


چگونه این همه آواز میان چشمانت داری

من، آیدا، خانم تُرک، بهاره، لیلا و دیگران

آیدا نوشت:

"به نظر من بچه اوج محبت دو انسان بهم دیگه است اونقدر از محبت هم پر شدند که می تونند موجوددیگری رو هم از عشق سیراب کنند و همسان سازی فقط برای عدم انقراض نسله"

من نمی‌دونستم الان موقعیت تراژیک دارم یا کمدی

البته میتونستم بگم برو تخمک هاتو فریز کن بعدها اگه یه اسپرم عاشق پیدا کردی سیرابش کن

البته نمیتونستم بگم من هم یه روزهایی ممکن بوده همچین تصوراتی کرده باشم، "سیراب از محبت"، چه خام اندیشانه و بلهوسانه

در همین حین خانم ترک که دقیقا معلوم نبود در کدام لحظه در کدام موقعیت و با کیه، ظاهراً بله رو به کسی گفته که براش جواهر چند قیراطی صورتی شناسنامه دارخریده، یا امیدوارم خریده باشه

بهاره هم داره تو تفنگدارای آمریکایی پایگاه  نروژ یه قد بلند بورِ مودار رو انتخاب میکنه هنوز 

آیدا هنوز برای من گوشی انتخاب می‌کنه و تو کانالش شعرهای عاشقانه‌ خط‌اطی میکنه و میخونه

خانم ترک امیدوارم انقد باسلیقه باشه که اون مبل فیروزه ای گالری میرداماد رو  بخره برای خونه ای که امیدوارم توی ولنجک باشه با آدمی که شبیه من هست اما من نیست

 لیلا هنوز عکسهای بدون صورت توی پروفایل اینساگرامش می ذاره

هنوز هم شبها برای دیرتر رسیدن هر روز بیشتر پیاده میرم، احتمالا تا چند وقت دیگه کل مسیر رو پیاده برم و بیام

شگفتی

شگفت ترم  آنکه دیگر شگفت زده نشوم

افسونِ شناورِدلتنگی

دلتنگی پرزورترینْ نیروی زندگی است

بیش از تنهایی هم

میان دلتنگی‌ها زندگی میکنیم

در میان غبارناکیِ غمبارِ محوِ خاطراتِ دورتر

فقدانِ آنچه که در اندیشه مان بوده است و گمان میکنیم جایی زندگیَش کرده ایم

شناور در همه ی زمانهای آمیخته با عطرِ بنفشِ یاس

مانند نگریستن از پشتِ پنجره یِ باران زده به اتاقی نیمه روشن

که کسانی با لیوان‌های چای به هم آغوشی  می اندیشند

و صدایِ دور شدن

و دست کشیدنْ بر کودکیِ سبزِ شمشادهای کلیسایی دور



ورزش

یکی هم بیاد یه تحقیقی بکنه و رابطه ی بین ورزش کردن و قابلیت دوست داشتن و دوست داشته شدن رو کشف کنه و هورمونهای کشف شده ی احتمالی رو به صورت قرص بفروشه پولدار میشه.