سالهای کور
دست کشیدن بر سیاهی.
نمی گذرند،
یادها را باید بالا آورد روی کاغذ؟
که بشوند شعر؟
و دنبال چیزکی گشت مثل چشمهای لاله (که واژگون مباد)
شاد وخندان.
در همه آن ثانیه ها، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها، وسالهای
همه
سرد، تیره و تنها،
و تنها...
شب(( هر جایی )) ساکت و آرام نشسته،
باد قهوه ای با کمی حسودی گرمشه،
و
یه صندلی خالی برای تو.
ساعتای دیجیتال هم زمان رو تیکه تیکه می کنن،
مث سگ،
هر چند که عقربه ای برای تیک تیک ندارن.
نگاه که نگذاشتی و صدا و گرما و خیلی چیزهای دیگه
و
ولی جای خالی؟
کاش باور کنم که حتا روزی بوده ای.
دست خیس از عرقم،
از سرمای تنم یا گرمای تابستان،
کشیده نمی شود
حتا بر تنم.
کسی کمکم نمی کند؟
فراموش کرده ام
صدای رنگها را و حجم نور را
باورم نمیکنی؟
کاش کسی به صداها گوش کند،
اگر بتوانم صدایی، حتا به اندازه سقوط برگی
پس در کدام گوشه گور نشسته ای ؟
سرد، (زرد خاکستری) و سنگین
یله به دیوار
آویزان از میخ زنگزده تو سری نخورده ای
با شیشه موج دار
چون زندگی.